کشتهٔ تیغ جفایت دل درویش من است


خسته تیر بلایت جگر ریش من است

نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا


منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی


عاشقی دین من و بی خبری کیش من است

گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟


آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است